حالم مشابه دو سال قبل شده است. دقیق مانند همان روزهاییکه نه شب را برای خوابیدن دوست داشتم و نه روز را برای بیدار بودن و زندگی کردن. حالا هم اصلاً دلم نمیخواهد صبح چشم باز کنم و دوباره شاهد نگرانیها و پریشانیهای هر روز باشم.
ساعت ۱۱ قبل از ظهر بود که یکی از زنان همسایههای پاکستانی به اسم هاجره که همیشه با ما رفت و آمد میکرد، به خانه ما آمد. مثل همیشه با هم نشسته و در حال قصه کردن بودیم. خاله من که با هم یکجا زندگی میکنیم، آمد و او هم در جمع نشست. از رسم و رواجهای متفاوت افغانستان و پاکستان و از نوع زندگی شهری خود قصه میکردیم.
خانم هاجره به یکبارگی در جریان صحبتهای ما گفت: "افغانها باعث بینظمی در سیستم شهری ما شده است، پولیو از افغانها به پاکستانیها سرایت کرده است چون هرگز واکسین نمیکنند. بخاطر مهاجرین، قیمتهای مواد خوراکی و دیگر اجناس بالا رفته است."
خالهام از برخورد نظامیان و دولت پاکستان شکوه کرد و گفت: برعلاوه اینکه ما باعث بینظمی نشده ایم برای اقتصادشان هم خیلی کمک کرده ایم و در افغانستان هر نوزاد واکسین پولیو میشود پس مهاجرت ما دلیل همه بدبختیهای پاکستان شده نمیتواند. در لابهلای این همه حرفها خانم هاجره لبخند تمسخر آمیز کرد و گفت: همین حالا میخواهم پولیس را بخواهم و بهانهی پیدا کرده خود را از شر تو خلاص بسازم.
حالا نه پولیس آمده و نه هم برای بیرون کردن ما بهانه یافتند اما من فقط حسرت یک چیز را میخورم و فقط به یک دلیل ناراحتم…
حسرت بیوطنی و مغرور بودن به خاک و وطن.
ما نسلی هستیم که به چند نسل بعد قصه خواهیم کرد و خواهیم گفت: خاک ما، کشور ما، آرزوهایما و خوابهای ما را دزدیدند.
وقتی تازه در حال رشد کردن و سبز شدن بودیم ما را شکستند و ویران کردند.
ما را تکه و پارچه کردند و به گوشه گوشهی جهان پرت کرده و بیخیال ما شدند.
خواهیم گفت: قلب ما را زخمی کردند اما مرحم نکردند.
ثمینهحفیظی