حملات انتحاری و انفجاری در سالهای اخیر در کنار اینکه جان بسیاری از نان آوران خانوادهها را گرفتهاست، شماری از اعضای این خانوادههای را نیز گرفتار بیماریهای روانی ساختهاست.
در خانه یی را میکوبم که با گذشت دو سال، سکوت دردناک هنوز در آن حکمفرماست، درد از بهر نبودن فرزند به ثمر رسیده و نان آور خانواده که فیصل نام داشت و در نتیجه یک حمله انتحاری جان باخت و آرزوهایش به خاک رفت.
پدر فیصل از درد هجران پسر، نابینا شده و سخت از بیماری روانی رنج میبرد.
این پدر از حکومت میخواهد تا گروههای آشتی ناپذیر را که با اعمال وحشیانه شان صدها خانواده را به سوگ عزیزان شان نشاندهاند، مجازات کند.
دروازه را مردی برویم گشود که چشمانش نابیناست، پاهایش حس ندارد و از نداشتن یک دست نیز رنج میبرد.
ما را تا اتاقی رهنمایی میکند که در و دیوار آن با تصاویر فیصل، جوان هژده ساله مزین شدهاست و این پدر، نشانههای پسرش را از تصاویر بیجانی که روی دیوارها آویختهاست، میجوید.
یگانه نشانی پسرش یک کلاه است که پشت همین تصاویر نگهداری میشود، و وی گاه گهی آن را گرفته و بر صورتش میشکد تا پسرش را احساس کند.
دیدن این حالت برایم بسا دردناک و طاقت فرسا بود.
پدری که بوی پسرش را از چند تصویر و یک کلا میجوید.
این پدر میگوید:
"یک کلاگکش را اینجه پیش خود نگاه کردیم در پشت همی عکسهایش، ای کلاه بوی فیصل مه میده... ."
این پدر میگوید پسرش اعصای دست و امید زندگی اش بود و با کشته شدن فیصل، خانه اش متروک و خاموش شده و در نتیجه غم و اندوه زیاد، از دوسال بدینسو به بیماری دیابت و روانی مصاب شدهاست:
"چشم هایم کور شده بعد از فیصل جان مرض معده برایم پیدا شد، عصابم ضعیف شده و پاهایم دیگرشیمه ندارد، وقتی بشینم ایستاد شده نمیتوانم. دیوانه شدیم نمیدانم چه کنم.
وقتی دق می آوردم فیصل مرا بیرون میبرد."
رویدادهای انتحاری و انفجاری پیامدهای بد روانی را بر ذهن و روان بسیاری از خانوادههای قربانیان بجا گذاشتهاست.
خانواده فیصل یکی از صدها خانواده در کابل است که با از دست دادن این پسر جوانش اکنون با این دردها و بیماریها میسازند و میسوزند.
پدر فیصل در ادامه سخنانش چنین گفت:
"امروز زمانیکه یک مرغ خانه آدم گم میشه تمام جای را پشتش میگرده یگان وقت که فیصل و یا احمدالله خواهرزادیم یادم میایه، دیوانه وار صدا میزنم میگم او فیصل...می بینم که نیست!
روزی خواهد شد که ستکه قلبی کنم این حادثه سر زندگی ام بسیار تاثیر بد داشت."
فیصل سال گذشته در حمله انتحاری که در برابر دفتر کار گل پاچا مجیدی نماینده مردم در ولسی جرگه رخ داد، یکجا با پسر عمه اش که او نیر جوان بود، کشته شد.
پدر فیصل میگوید هنگامیکه خواهرش از کشته شدن یگانه پسر و برادر زاده اش خبر شد، پاهایش فلج شد و اکنون پول درمان را ندارد زیرا، پسرش یگانه نان آور مادر بود و پدر نداشت.
وی افزود:
"شوهر خواهرم لادرک شد و بخاطرش پسرش از کندهار به کابل آمد تا پسرش بازویش شود؛ اما پس از اینکه بچه گک خود را از دست داد، پاهایش فلج شد."
ذبیح الله پدر فیصل میگوید تحصیلاتش را در روسیه در بخش نظامی به پایان رساندهاست و به هفت کشور دیگر، برای ادامه تحصیلات عالی سفر کردهاست.
وی افزود:
"اکادمی پولیس را خواندم و هم در اتحادیه شوری در بخش اداره و منجمنت تحصیل کردم؛ اما امروز نان و خانه ندارم و هرگز دست به خیانت نزدیم."
میگوید در هنگام انجام کار و ماموریت نظامی، یک دستش را از دادهاست و هفت سال را با داشتن یک دست دیگر برای ملتش خدمت کردهاست.
این پدر با پنج فرزند دختر و یک پسر در یک خانه کرایی زندگی میکند.
در این مورد او افزود:
"نه جای داریم و نه زندگی داریم کسانیکه بعد از حکومت کرزی شامل ریفورم هستند، هم معاش بلند دارند هم خانه دادند و هم زمین؛ اما من در حکومت کرزی هم هفت سال دیگر را خدمت کردیم."
خاطرات دردناکی از زندگی پسرش دارد، میگوید پاپوشهای فیصل اش پاره بود؛ اما برای اینکه پدرش رنج نبرد پاپوش هایش را پنهان میکرد تا با پولی که باید پاپوش بخرد، نیازهای دیگر خانوادهاش را فراهم سازد.
پدر این جوان میگوید فیصل در یک درملتون کار میکرد و با پولی که به دست می آورد کرایه خانه را پرداخت میکرد.
وی افزود:
"فیصل جان عصای دستم بود و حال دخترک هایم عصای دستم شدند و تنها حال خانمم با یک پول معلمی که شش هزار افغانی است تمامی خرچ خانه را فراهم میسازد."
به قصه تراژیدی خانواده فیصل اینجا پایان میدهیم قصههای دردناکی که شاید پرداختن به تمامی آن صفحهها را پر کند.
این پدر از حکومت افغانستان میخواهد تا با گروههایی که آشتی پذیر نیستند و مانند آنان صدها خانواده را در گلیم ماتم عزیزان شان شاندهاند، به سخت ترین مجازات محکوم کند.