خدا گپ ره ده دان مردم نندازه ده یکی از روزهای که هوا بارانی و تمام شار پر از گل و لوش بود هنگامی که از دفتر به طرف خانه می رفتم ده پیش نانوایی نزدیک خانه ما که قصد داشتم چند دانه نان بگیرم یک دفه پایم ده لب جویچه لخشید و به روی خوردم و از بینیم کمی خون جاری شد.
از جایم بلند شدم و بینی ره پاک کده و چند دانه نان گرفته و خانه رفتم. ای ره نگو که افتادن مه ده پیش نانوایی بری تمام مردم منطقه یک مضمون شد و همگی خورد و بزرگ ده هر جای که مره می دیدند از مه پرسان می کدن که:
غفار جان نصیب دشمنان میگن ده پیش نانوایی به روی خوردی و از بینیت خون آمده تو قصه کو که چطور اتفاق افتاد؟
و مه مجبور تمام جریانه بری هرکس که پرسان می کد قصه می کدم. خلاصه از شما چه پت کنم به هر کس قصه کده قصه کده دانم شخ شد و نزدیک بود که چیغ بزنم. کتی خود تصمیم گرفتم که باید یک کاری کنم که از گیر ای مردم منطقه و همسایه ها خلاص شوم و همی بود که روز جمعه تمام مردم منطقه ماره همرای همسایه ها ده مسجد پیش خانه دعوت کدم.
وقتی تمام مردم آمدن و جم شدند لادسپیکر مسجده گرفته خطاب به مردم منطقه و همسایه ها گفتم:
او مردم امروز مه شماره به خاطری اینجه خاستیم که از گوش تان بکشم که و با خبرتان کنم که یک هفته پیش ده پیشروی نانوایی پایم لخشید و به روی خوردم و از بینیم کمی خون آمد دگه جور تیار استم و به همدردی کسی ضرورت ندارم که هر دقه از مه پرسان کده برن. چیزی که اتفاق افتاده بود اینه به تمام تان قصه کدم امید وار هستم که دگه کسی سر راه مه ایستاده نشده و از مه پرسان نکنه.
خلاصه تمام مردم منطقه و چار در همسایه گپای مه شنیده و رفتن طرف خانه های شان و دلم جم شد که برو دگه کسی ده ای باره از مه چیزی پرسان نمی کنه. اما صبایش وقتی طرف دفتر می رفتم یکی از همسایه های در به دیوار حویلی ما ده کوچه وقتی مره دید صدا کرد:
او غفارجان دیروز ده مسجد بری همسایه ها گپ زدی مه درست نفامیدم به خیالم که ده باره افتادنت ده پیش نانوایی گپ زدی تو قصه کو که ده مسجد چه گفتی...؟