به بهانهء یکصدوهفتمین سالروز ریچل کارسن (۱۹۶۴-۱۹۰۷)
ریچل کارسن زمین بازی مکتب را دوست نداشت. هیچ چیز بالای زمین قیر شده و ریگ ریختۀ آن نمی رویید. هنگامی که معلم متوجه نبود، همصنفان ریچل بالای وی ریشخند می زدند: "پاهای ریچل چقدر لاغرک است! او از کجا این پیراهن را یافته است؟" ریچل لب هایش را دندان می گرفت و یخۀ پیراهنی را که می دانست برایش بزرگ است، بالا می کشید.
خانوادۀ او بی بضاعت بود. از این سبب اکثر لباس هایش زیبا نبود. توهین و تحقیر همصنفان چون ضربت مشت بر شکم، او را می آزرد. شاید هر دختر دیگر می بود، جنگ می کرد، شانه بالا می انداخت و یا به اذیت و آزار متقابل می پرداخت، ولی ریچل هرچند کلمات در خانه آسان بر زبانش جاری می شد، در زمین بازی مکتب، کلمات در گلوی خشکش می چسپید و بیرون نمی آمد. او دقایق را حساب می کرد، تا آنکه مکتب به پایان برسد و بتواند دوباره به خانه برگردد. او یگانه طفل خانواده نبود، اما خواهر و برادرش بسیار بزرگتر از او بودند.
ریچل طبیعت خاموش و آرام داشت و این به او کمک می کرد تا بزبز و وزوز موجودات کوچک را در میان درختان و سبزه های ایالت پنسلوانیا بشنود.
مانند انا کامستاک، مادر ریچل کارسن نیز آموزگار خوب دختر خود بود. او دوست داشت دخترش را به بیرون ببرد و هنگامی که نمی توانست به همه سوالات کنجکاوانه اش پاسخ بدهد، به کتاب انا کامستاک در مورد حشرات مراجعه می کرد. ریچل و مادرش شبانه به تماشای جولا می نشستند که چگونه جال خود را می تند و یا پروانۀ بید را می دیدند که چگونه جرات می کند بیرون بیاید، هنگامی که پرنده ها خوابیده اند. آنها به صداهای صاف خزنده های شب گوش فرا می دادند که پناهگاه های خویش را ترک می گفتند.
ریچل دوست داشت از باغچۀ سبزیجات و از میان گلهای یاس بنفش و گلاب بگذرد. او در آنجا سنگ های را می یافت که با نقش های صدف های بحری منقوش شده بود. ریچل هیچگاه بحر را ندیده بود، اما این سنگواره ها نشانۀ آن بود که در ادوار گذشته، پنسلوانیا زیر آب بوده است. اینکه گذشت زمان می تواند باعث تغییرات شگفت شود، برای او آرامش دهنده بود.
ریچل علاقمند یافتن کلمات مناسب بود، برای آنچه که می دید و یا می اندیشید. هنگامی که ده سال داشت، اولین داستان او در محبوبترین مجلۀ اطفال به اسم "سنت نیکولاس" به چاپ رسید. خواندن و نوشتن خوبترین سرگرمی او را در تمام طول مکتب تشکیل می داد و هنگامی که به دانشگاه زنانه شامل گشت، برای مجله و اخبار دانشگاه می نوشت. او به یکی از صنوف ساینس نام نویسی کرد و به قدری علاقمند آن گشت که معلم آن صنف او را تشویق کرد تا رشتۀ عمده خود را از زبان انگلیسی به درس بیالوژی یا علم زیست شناسی تغییر دهد. همچنان او بود که به ریچل پشنهاد کرد تا تقاضای دریافت کمک هزینه دانشجویی را در یکی از آزمایشگاه های بحری کند.
در ودزهول واقع در ماساچوست، ریچل بالاخره اوقیانوس را دید. او میان آب، در یکی از آبگیرهای که به وسیلۀ جزر و مد امواج تشکیل شده بود، ایستاد. در آنجا هزاران ماهی نقره یی رنگ کوچکتر از ناخن انگشت به دور زانوانش به چرخیدن پرداخت. امواج می آمد و می رفت، صدای آب چیزی را در داخل ریچل پر می ساخت که او سابق نمی دانست خالی است. درست همانگونه که بعضی از نباتات و حیوانات صرف در محیط خاص می توانند زیست کنند، شاید بعضی از انسان ها نیز باید در جای مشخص حیات خود را به سر برند. ریچل همانگونه که تا زانو میان آب ایستاده بود، دانست که در خانه اش است.
ریچل پس از بدست آوردن دیپلم و درجه بالا در علم حیوان شناسی، به واشنگتن دی سی کوچید. او اولین زنی بود که به غیر از سکرترها در دفتر دولتی "حیات وحش" مقرر گردید. در جلسات رسمی بعضی از مردان موجودیت او را نادیده می گرفتند، بعضی با هم سرگوشی نموده و تبصره می کردند که تقرر وی اشتباه می باشد. این در حالی بود که او بلندترین نمره را در امتحان دخولی گرفته بود. سخنان مردان به قدر ریشخند همصنفانش در دوران ابتدایی مکتب او را می آزرد، ولی ریچل کار خود را دوست داشت، بخصوص بخشی را که در مورد زندگی بحری برای رادیو می نوشت. هیچکس به او مشوره نداده بود که می تواند علاقۀ خود را به ادبیات با علاقه اش به طبیعت ترکیب کند! عشق او به اوقیانوس توام با دانش وسیع او در بخش ساینس و توانمندی او برای یافتن کلمات مناسب، همه دست به دست هم داد تا سخنان وی بر دل و روان مردم بنشیند.
ریچل در جریان تحقیقات خویش باری کلاه مخصوص به وزن چهل و دو کیلو را به سر گذاشت و میان بحر فرو رفت. در سال ۱۹۴۹ او اولین زنی بود که توسط کشتی تحقیقاتی دولتی به اسم "البتروسIII" به سواحل انگلند جدید در شمال شرق ایالات متحده امریکا رفت. تنها مشکل او در انجام وظیفه معاش اندک وی بود که کفایت آن را نمی کرد تا بتواند مادرش را که به تازگی بیوه شده بود، کمک کند. همچنان خواهر و خواهرزادۀ وی نیز محتاج دستیاری او بودند.
ریچل برای بدست آوردن پول بیشتر، هر شام در حالیکه پشکش پیش پایش می نشست، به نوشتن کتاب ها در مورد بحر می پرداخت. او در مورد نباتات و حیواناتی آنقدر کوچک می نوشت که تنها به وسیلۀ میکروسکوپ یا ریزبین قابل دید بودند. همچنان او در مورد قدرت فوق العادۀ آب که دو بر سه حصۀ زمین را پوشانده بود، می نوشت. کتاب دوم او به اسم "اوقیانوس پیرامون ما" آنقدر خوب فروخته شد، که ریچل کارش را ترک گفت و دوباره نزدیک بحر کوچید.
در مین او با دورتی فری من ملاقات کرد. آنها سپیده دمی در آبگیرهای ساخته شده از جزر و مد امواج با هم ازدواج کردند و در شامگاه آن روز به تماشای ستاره ها بر فراز اوقیانوس پرداختند. دورتی اولین مردی بود که عشق و علاقۀ ریچل را در مورد ادبیات و اوقیانوس به صورت کامل درک می کرد. آنها تقریبا به صورت همه وقت با هم سخن می گفتند، هنگامی که یکجا بودند و نامه های طویل به همدیگر می نوشتند، هنگامی که از هم دور بودند. ریچل گاه با دورتی و گاه تنها به سیاحت و اکتشاف در سواحل اتلانتیک ادامه می داد. در نگاه اول همیشه چنین به نظر می رسید که در آنجا زندگی نیست، ولی با دومین نگاه و این بار از نزدیکتر، می شد دید که خرچنگ های لخت از ترس پرندهای بحری در زیر ریگ ساحل پنهان شده، صدف ها به سنگ ها چسپیده و پروتوزا یا تک یاخته ها در سطح اوقیانوس می درخشد. یک رشته خزه بحری ممکن بود هزاران موجود ریزبین را درخود داشته باشد. ریچل همیشه در حیرت بود که چگونه هر موجود برای بقای خویش می کوشد. آن ها به چه وابسته بودند؟
چه به آنها وابسته بود؟ هر سوال به پرسش دیگر می انجامید تا آنجا که او دریافت همه موجودات برای بقای خویش به همدیگر وابسته اند.
زندگی خاموش و خشنود ریچل در سال ۱۹۵۷ با رسیدن نامه ای از سوی یک دوست مختل شد. دوست او نوشته بود پس از آنکه زمین های نزدیک خانه اش برای از بین بردن پشه ها سم پاشی شده است، بسیاری از پرنده های سینه سرخ در محل زیست او مرده است. ریچل همانگونه به نامه خیره شد، که زمانی به سنگواره های که در باغچۀ خانه شان می یافت، خیره می گشت. او برای زمینی پریشان گشت که در جریان گذشت میلیون ها سال دگرگون گشته بود و اینک به وسیلۀ انسان می رفت تا صرف در ظرف چند سال دگرگونه گردد.
مواد کیمیاوی که قرار بود پشه ها را بکشد، پرنده ها را نیز از بین برده بود که آن حشرات را می خوردند و یا از آبی می نوشیدند که با آن مواد آمیخته بود. ریچل نمی توانست به دنیایی بیندیشد که در آن پرنده ها آواز نمی خواند یا چرچرک ها را نمی توان میان علف ها یافت. نوشتن در مورد زیبایی طبیعت خوشایند بود، ولی چگونه می توان از زیبایی طبیعت لذت برد، هنگامی که در خطر نابودی باشد؟ او تصمیم گرفت در این مورد بنویسد، حتی اگر این نوشته بعضی از مردمان را به ضد او برانگیزد.
پنج سال بعد در سال ۱۹۶۲ کتاب "بهار خاموش" به چاپ رسید. ریچل در این کتاب نشان می داد که چگونه مواد کیمیاوی کشنده حشرات، در کنار حشرات مضر حشرات مفید را نیز از بین می برد. این زمین را بدون زنبورها می سازد که وظیفۀ گرده افشانی و القاح نباتات میوه دار را به عهده دارند. این زمین را بدون جولاها و بمیرک ها می سازد که پشه ها را می خورند. رد پا و اثر مواد کیمیاوی بر میوه ها و سبزی ها می ماند و انسان با خوردن آن بیمار می شود.
با این پیشگویی ریچل مردمانی که از طریق تولید و فروش مواد کیمیاوی ثروت می اندوختند، عصبانی شدند. آنها به هزاران دالر را به مصرف رسانیدند تا او را بی اعتبار سازند. آنها او را غیر حرفه یی، احساساتی و غیر امریکایی خواندند. بعضی حتی گفتند زنی که خود فرزند ندارد، نمی تواند به صورت حقیقی دلواپس آینده باشد!
این اتهامات مثل تحقیر و توهین همصنفان ریچل در زمان مکتب ابتدایی دردآور بود. ولی او دیگر آن دخترک محجوبی نبود که اجازه بدهد کلمات در گلوی خشکش بچسپد. او به سخنرانی های خویش ادامه داد. او در این زمان با درد و خستگی ناشی از سرطان که به وجودش چنگال انداخته بود، در مبارزه بود. او مریضی خود را پنهان نگهداشته بود تا دشمنانش او را متهم به این نکنند که او بیمارتر از آن می باشد که بداند چه می گوید! ریچل آرزو می کرد تا بوت های کری بلند خود را به کناری بیندازد، به سوی اوقیانوس بشتابد و به میان آب قدم بگذارد. ولی او به ماهیان نقره یی کوچکی فکر می کرد که بار اول در کنار اوقیانوس به دور زانوانش چرخیدند و باعث گشتند تا او خود را در خانه اش احساس کند. او به باید برای آنهایی سخن می گفت که خود نمی توانستند سخن بگویند. او باید اطمینان می یافت که هر موجود در روی کرۀ زمین خانۀ خود را داشته باشد.
به خاطر کار و پیکار ریچل استفاده از بعضی مواد کیمیاوی مضر برای محیط زیست ممنوع و تحریم گردید. درست دو سال پس از چاپ کتاب "بهار خاموش" و هنگامی که شمع زندگی او خاموش می گردید، قوانین تازه به نفع محیط زیست از مجلس گذشت.
ریچل کارسن شجاعت آن را داشت تا خود را تغییر بدهد و در تغییر مثبت جهان سهم بگیرد. کلمات او انسان ها را برانگیخت تا به پیرامون خویش بنگرند، دقیق تر بشنوند و از عجایب محیط زیست در حیرت فرو بروند.
ترجمهء پروین پژواک از مجموعهء "دخترانی که زیر سنگ را دیدند"
ریچل کارسن زمین بازی مکتب را دوست نداشت. هیچ چیز بالای زمین قیر شده و ریگ ریختۀ آن نمی رویید. هنگامی که معلم متوجه نبود، همصنفان ریچل بالای وی ریشخند می زدند: "پاهای ریچل چقدر لاغرک است! او از کجا این پیراهن را یافته است؟" ریچل لب هایش را دندان می گرفت و یخۀ پیراهنی را که می دانست برایش بزرگ است، بالا می کشید.
خانوادۀ او بی بضاعت بود. از این سبب اکثر لباس هایش زیبا نبود. توهین و تحقیر همصنفان چون ضربت مشت بر شکم، او را می آزرد. شاید هر دختر دیگر می بود، جنگ می کرد، شانه بالا می انداخت و یا به اذیت و آزار متقابل می پرداخت، ولی ریچل هرچند کلمات در خانه آسان بر زبانش جاری می شد، در زمین بازی مکتب، کلمات در گلوی خشکش می چسپید و بیرون نمی آمد. او دقایق را حساب می کرد، تا آنکه مکتب به پایان برسد و بتواند دوباره به خانه برگردد. او یگانه طفل خانواده نبود، اما خواهر و برادرش بسیار بزرگتر از او بودند.
ریچل طبیعت خاموش و آرام داشت و این به او کمک می کرد تا بزبز و وزوز موجودات کوچک را در میان درختان و سبزه های ایالت پنسلوانیا بشنود.
مانند انا کامستاک، مادر ریچل کارسن نیز آموزگار خوب دختر خود بود. او دوست داشت دخترش را به بیرون ببرد و هنگامی که نمی توانست به همه سوالات کنجکاوانه اش پاسخ بدهد، به کتاب انا کامستاک در مورد حشرات مراجعه می کرد. ریچل و مادرش شبانه به تماشای جولا می نشستند که چگونه جال خود را می تند و یا پروانۀ بید را می دیدند که چگونه جرات می کند بیرون بیاید، هنگامی که پرنده ها خوابیده اند. آنها به صداهای صاف خزنده های شب گوش فرا می دادند که پناهگاه های خویش را ترک می گفتند.
ریچل دوست داشت از باغچۀ سبزیجات و از میان گلهای یاس بنفش و گلاب بگذرد. او در آنجا سنگ های را می یافت که با نقش های صدف های بحری منقوش شده بود. ریچل هیچگاه بحر را ندیده بود، اما این سنگواره ها نشانۀ آن بود که در ادوار گذشته، پنسلوانیا زیر آب بوده است. اینکه گذشت زمان می تواند باعث تغییرات شگفت شود، برای او آرامش دهنده بود.
ریچل علاقمند یافتن کلمات مناسب بود، برای آنچه که می دید و یا می اندیشید. هنگامی که ده سال داشت، اولین داستان او در محبوبترین مجلۀ اطفال به اسم "سنت نیکولاس" به چاپ رسید. خواندن و نوشتن خوبترین سرگرمی او را در تمام طول مکتب تشکیل می داد و هنگامی که به دانشگاه زنانه شامل گشت، برای مجله و اخبار دانشگاه می نوشت. او به یکی از صنوف ساینس نام نویسی کرد و به قدری علاقمند آن گشت که معلم آن صنف او را تشویق کرد تا رشتۀ عمده خود را از زبان انگلیسی به درس بیالوژی یا علم زیست شناسی تغییر دهد. همچنان او بود که به ریچل پشنهاد کرد تا تقاضای دریافت کمک هزینه دانشجویی را در یکی از آزمایشگاه های بحری کند.
در ودزهول واقع در ماساچوست، ریچل بالاخره اوقیانوس را دید. او میان آب، در یکی از آبگیرهای که به وسیلۀ جزر و مد امواج تشکیل شده بود، ایستاد. در آنجا هزاران ماهی نقره یی رنگ کوچکتر از ناخن انگشت به دور زانوانش به چرخیدن پرداخت. امواج می آمد و می رفت، صدای آب چیزی را در داخل ریچل پر می ساخت که او سابق نمی دانست خالی است. درست همانگونه که بعضی از نباتات و حیوانات صرف در محیط خاص می توانند زیست کنند، شاید بعضی از انسان ها نیز باید در جای مشخص حیات خود را به سر برند. ریچل همانگونه که تا زانو میان آب ایستاده بود، دانست که در خانه اش است.
ریچل پس از بدست آوردن دیپلم و درجه بالا در علم حیوان شناسی، به واشنگتن دی سی کوچید. او اولین زنی بود که به غیر از سکرترها در دفتر دولتی "حیات وحش" مقرر گردید. در جلسات رسمی بعضی از مردان موجودیت او را نادیده می گرفتند، بعضی با هم سرگوشی نموده و تبصره می کردند که تقرر وی اشتباه می باشد. این در حالی بود که او بلندترین نمره را در امتحان دخولی گرفته بود. سخنان مردان به قدر ریشخند همصنفانش در دوران ابتدایی مکتب او را می آزرد، ولی ریچل کار خود را دوست داشت، بخصوص بخشی را که در مورد زندگی بحری برای رادیو می نوشت. هیچکس به او مشوره نداده بود که می تواند علاقۀ خود را به ادبیات با علاقه اش به طبیعت ترکیب کند! عشق او به اوقیانوس توام با دانش وسیع او در بخش ساینس و توانمندی او برای یافتن کلمات مناسب، همه دست به دست هم داد تا سخنان وی بر دل و روان مردم بنشیند.
ریچل در جریان تحقیقات خویش باری کلاه مخصوص به وزن چهل و دو کیلو را به سر گذاشت و میان بحر فرو رفت. در سال ۱۹۴۹ او اولین زنی بود که توسط کشتی تحقیقاتی دولتی به اسم "البتروسIII" به سواحل انگلند جدید در شمال شرق ایالات متحده امریکا رفت. تنها مشکل او در انجام وظیفه معاش اندک وی بود که کفایت آن را نمی کرد تا بتواند مادرش را که به تازگی بیوه شده بود، کمک کند. همچنان خواهر و خواهرزادۀ وی نیز محتاج دستیاری او بودند.
ریچل برای بدست آوردن پول بیشتر، هر شام در حالیکه پشکش پیش پایش می نشست، به نوشتن کتاب ها در مورد بحر می پرداخت. او در مورد نباتات و حیواناتی آنقدر کوچک می نوشت که تنها به وسیلۀ میکروسکوپ یا ریزبین قابل دید بودند. همچنان او در مورد قدرت فوق العادۀ آب که دو بر سه حصۀ زمین را پوشانده بود، می نوشت. کتاب دوم او به اسم "اوقیانوس پیرامون ما" آنقدر خوب فروخته شد، که ریچل کارش را ترک گفت و دوباره نزدیک بحر کوچید.
در مین او با دورتی فری من ملاقات کرد. آنها سپیده دمی در آبگیرهای ساخته شده از جزر و مد امواج با هم ازدواج کردند و در شامگاه آن روز به تماشای ستاره ها بر فراز اوقیانوس پرداختند. دورتی اولین مردی بود که عشق و علاقۀ ریچل را در مورد ادبیات و اوقیانوس به صورت کامل درک می کرد. آنها تقریبا به صورت همه وقت با هم سخن می گفتند، هنگامی که یکجا بودند و نامه های طویل به همدیگر می نوشتند، هنگامی که از هم دور بودند. ریچل گاه با دورتی و گاه تنها به سیاحت و اکتشاف در سواحل اتلانتیک ادامه می داد. در نگاه اول همیشه چنین به نظر می رسید که در آنجا زندگی نیست، ولی با دومین نگاه و این بار از نزدیکتر، می شد دید که خرچنگ های لخت از ترس پرندهای بحری در زیر ریگ ساحل پنهان شده، صدف ها به سنگ ها چسپیده و پروتوزا یا تک یاخته ها در سطح اوقیانوس می درخشد. یک رشته خزه بحری ممکن بود هزاران موجود ریزبین را درخود داشته باشد. ریچل همیشه در حیرت بود که چگونه هر موجود برای بقای خویش می کوشد. آن ها به چه وابسته بودند؟
چه به آنها وابسته بود؟ هر سوال به پرسش دیگر می انجامید تا آنجا که او دریافت همه موجودات برای بقای خویش به همدیگر وابسته اند.
زندگی خاموش و خشنود ریچل در سال ۱۹۵۷ با رسیدن نامه ای از سوی یک دوست مختل شد. دوست او نوشته بود پس از آنکه زمین های نزدیک خانه اش برای از بین بردن پشه ها سم پاشی شده است، بسیاری از پرنده های سینه سرخ در محل زیست او مرده است. ریچل همانگونه به نامه خیره شد، که زمانی به سنگواره های که در باغچۀ خانه شان می یافت، خیره می گشت. او برای زمینی پریشان گشت که در جریان گذشت میلیون ها سال دگرگون گشته بود و اینک به وسیلۀ انسان می رفت تا صرف در ظرف چند سال دگرگونه گردد.
مواد کیمیاوی که قرار بود پشه ها را بکشد، پرنده ها را نیز از بین برده بود که آن حشرات را می خوردند و یا از آبی می نوشیدند که با آن مواد آمیخته بود. ریچل نمی توانست به دنیایی بیندیشد که در آن پرنده ها آواز نمی خواند یا چرچرک ها را نمی توان میان علف ها یافت. نوشتن در مورد زیبایی طبیعت خوشایند بود، ولی چگونه می توان از زیبایی طبیعت لذت برد، هنگامی که در خطر نابودی باشد؟ او تصمیم گرفت در این مورد بنویسد، حتی اگر این نوشته بعضی از مردمان را به ضد او برانگیزد.
پنج سال بعد در سال ۱۹۶۲ کتاب "بهار خاموش" به چاپ رسید. ریچل در این کتاب نشان می داد که چگونه مواد کیمیاوی کشنده حشرات، در کنار حشرات مضر حشرات مفید را نیز از بین می برد. این زمین را بدون زنبورها می سازد که وظیفۀ گرده افشانی و القاح نباتات میوه دار را به عهده دارند. این زمین را بدون جولاها و بمیرک ها می سازد که پشه ها را می خورند. رد پا و اثر مواد کیمیاوی بر میوه ها و سبزی ها می ماند و انسان با خوردن آن بیمار می شود.
با این پیشگویی ریچل مردمانی که از طریق تولید و فروش مواد کیمیاوی ثروت می اندوختند، عصبانی شدند. آنها به هزاران دالر را به مصرف رسانیدند تا او را بی اعتبار سازند. آنها او را غیر حرفه یی، احساساتی و غیر امریکایی خواندند. بعضی حتی گفتند زنی که خود فرزند ندارد، نمی تواند به صورت حقیقی دلواپس آینده باشد!
این اتهامات مثل تحقیر و توهین همصنفان ریچل در زمان مکتب ابتدایی دردآور بود. ولی او دیگر آن دخترک محجوبی نبود که اجازه بدهد کلمات در گلوی خشکش بچسپد. او به سخنرانی های خویش ادامه داد. او در این زمان با درد و خستگی ناشی از سرطان که به وجودش چنگال انداخته بود، در مبارزه بود. او مریضی خود را پنهان نگهداشته بود تا دشمنانش او را متهم به این نکنند که او بیمارتر از آن می باشد که بداند چه می گوید! ریچل آرزو می کرد تا بوت های کری بلند خود را به کناری بیندازد، به سوی اوقیانوس بشتابد و به میان آب قدم بگذارد. ولی او به ماهیان نقره یی کوچکی فکر می کرد که بار اول در کنار اوقیانوس به دور زانوانش چرخیدند و باعث گشتند تا او خود را در خانه اش احساس کند. او به باید برای آنهایی سخن می گفت که خود نمی توانستند سخن بگویند. او باید اطمینان می یافت که هر موجود در روی کرۀ زمین خانۀ خود را داشته باشد.
به خاطر کار و پیکار ریچل استفاده از بعضی مواد کیمیاوی مضر برای محیط زیست ممنوع و تحریم گردید. درست دو سال پس از چاپ کتاب "بهار خاموش" و هنگامی که شمع زندگی او خاموش می گردید، قوانین تازه به نفع محیط زیست از مجلس گذشت.
ریچل کارسن شجاعت آن را داشت تا خود را تغییر بدهد و در تغییر مثبت جهان سهم بگیرد. کلمات او انسان ها را برانگیخت تا به پیرامون خویش بنگرند، دقیق تر بشنوند و از عجایب محیط زیست در حیرت فرو بروند.